بی تو مهتاب شبی... نه ..... شب بارانی بود

رشت، آبستن یک گریه ی طو لانی بود

راه می رفتم و هی خون جگر میخوردم

در سرم فکر و خیالی که نمیدانی بود

لشکر چادر تو خانه خرابی ها کرد

چادرت چشمه ای از دوره ی ساسانی بود

آه در یاب مرا دلبر بارانی من

ای که معماری ابروی تو گیلانی بود

توبه ها کردم و افسوس نمیدانستم

آخرین مرحله ی کفر، مسلمانی بود

همه ی مصر به دنبال زلیخا بودند

حیف، دیوانه ی یک برده ی کنعانی بود

"مرتضی عابدپورلنگرودی"
10 امتیاز + / 0 امتیاز - 1393/01/21 - 16:01 در بروبچه های رشت